امروز ظهررفتم خونه خالم داشتن خونشونو تکون میدادن
دختر خالمم هی داد میزد:
منو بگیر
منو بگیر
منم خیلی ریلکس اومدم جواب بدم که قصد ازدواج ندارم که یهوووو تالااااااااپ از روی نردبوم افتاد کف حیاط!
آخه بنده خدا داشت شیشه ها رو پاک میکرد...
حیف که دیگه زن زندگی نمیشه وگرنه گزینه مناسبی بود!
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
نظرسنجی
نظر شما راجع به این وبلاگ چیست؟
پنل نویسندگی
برای گرفتن پنل نویسندگی به ادمین درخواست دهید.
آمار سایت