دیشب خسته بودم ، وسطِ حال ولو شدم ، خوابم برد !
نصفِ شبی یه لحظه احساس کردم نفسم بالا نمیاد و دارم خفه میشم !
جد و آبادم اومد جلو چشم ، افتادم به سرفه کردن و نفس نفس زدن ،
قشنگ اینقد سرفه کردم که بنفش شدم !
یکم که تونستم نفس بکشم ، نگا بالا سرم کردم ،
دیدم بابام وایساده داره هر هر میخنده همینجوری ،
مات و خواب زده ، پرسیدم : چیه ؟! چی شده ؟!
با خنده و خیلی ریلکس گفت :
هیچی ندیدمت ، پام رفت رو گردنت ، بخواب بخواب
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
نظرسنجی
نظر شما راجع به این وبلاگ چیست؟
پنل نویسندگی
برای گرفتن پنل نویسندگی به ادمین درخواست دهید.
آمار سایت